رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

 

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست  

 

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

 

 در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

   آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

 

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

 بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

 

 مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

      باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

 

 وسکوت تو جواب همه مسئله هاست 

نوشته شده در سه شنبه 28 تير 1390برچسب:,ساعت 10:36 توسط iman| |

 

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم  

 

 

   

 گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم 

 

 

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛ 

 

          

 گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم 

 

 

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛ 

 

            

 وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم 

 

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛ 

 

         

طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ... 

 

نوشته شده در سه شنبه 28 تير 1390برچسب:,ساعت 1:5 توسط iman| |

 

 

روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم

اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم

حرف با برف زدم سوززمستانی را

با بخار نفسم وصل به گرما کردم

شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد

شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

عرق سردی به پیشانی آن شیشه نشست

تا به امید ورود تو دهان وا کردم

در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق

با سرانگشت تو را گشتم و پیدا کردم

با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را

عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم

و به عشق تو فرآیند تنفس را هم

جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم

باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست

من دمم را به امید تو مسیحا کردم

پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل

و من امروز براین شیشه تو را " ها " کردم

آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی

جای هر واژه ، نفس پشت نفس جا کردم 

 

نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 11:11 توسط iman| |

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

...دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد

.
و
و
و
و

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم

.
.
.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

 

تنها برو

.
.

دکتر علی شریعتی

 

نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط iman| |

 

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا،

گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد.

پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود.

پرنده‌ پیام‌ بود.

پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی،

که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه.

حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛

و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌

نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست.

وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری،

ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.

پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد....

نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 1:8 توسط iman| |

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
 
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
 
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
 
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
 
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
 
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
 
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
 
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
 
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

 

نوشته شده در دو شنبه 27 تير 1390برچسب:,ساعت 1:56 توسط iman| |

 

در تاریکترین لحظات زندگی ام  

 

اشک در چشمان من طوفان غم می بارد 

خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من 

 

 

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است  

کارم از گریه گذشته است به آن میخندم 

 

 

من به مردن راضیم لیکن نمی آید اجل 

بخت بد بین کز اجل هم ناز میباید کشید

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط iman| |

 

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو بهش گفتم به خاطر هیچ کس.

پرسید به خاطر چه زنده هستی؟

با اینکه دلم فریاد میزد به خاطر تو با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ.

 

ازش پرسیدم تو به خاطر چه زنده هستی؟

 در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط iman| |

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می رفتند

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند

زن جوان: یواش تر می ترسم!

مرد جوان:نه اینطوری خیلی بهتره.

زن: خواهش می کنم یواش تر. من خیلی می ترسم!

مرد:خوب اما اول باید بگی دوست دارم.

زن: دوستت دارم حالا میشه یواش تر بری ؟

مرد: منو محکم بگیر.

زن:خوب حالا میشه یواش تر بری؟

مرد:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری

آخه من نمیتونم راحت برم اذیتم میکنه. . . . . . . . .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید

در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از بریدن ترمز موتور سیکلت آگاهی یافته

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاهش را

بر سره او گذاشت و خواست برای آخرین(دوست دارم)را از زبان او بشنود

و خودش رفت تا او زنده بماند.

شما بودید چه میکردید؟؟

نوشته شده در یک شنبه 26 تير 1390برچسب:,ساعت 1:58 توسط iman| |

 

چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواند

چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنود

و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ، وقتی میدانی او میبیند . . .


نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 9:43 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

javahermarket