رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

 

 

الـــهـی طلــوع كنــی بـعد غـروبم

افسوس نفهمیدی عاشقت بودم

باشه چشمتو بروی عشق من ببـند

مـن بـا گـریه هـام میـسوزم توبـخـند

بـرو دل ببند به یارت

بشه اون داروندارت

سربزاره روی شونت

پـابـزاره تـوی خـونـت

واسه قلبت هم نفس شه

قلب من حبس قفس شـه

دل اون واســـــت مــیـــگــیـــره؟

یه دل اینجا داره واست میمیره

بهتره واسم سیاه پوش بشی

بـری با یارت هم آغوش بشی

حسابش از دستم رفته گریه های نیمه شبام

هــیشكـی بـاور نـمیـكنـه بـی تـو خیلی تنهام

كلاغه هم دروغ میگه،یروزی برمیگردی

آسـون ازم دل كندیو منـو دیـوونه كردی

وقتی لبخند میزدی ستاره هم چشمك میزد

امـا رفـتـیو سـتـاره هــم دیـگـه بــم سـر نــزد

عوضش خدایی دارم روزوشب هوامو داره

امـا برگرد این شبام بی تو سیاهه ستاره

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:33 توسط iman| |

 

آبـی تر از آسمون اون دله دریایـیته

این قلب عاشق من تا قیامت فداییته

گـریه شـده كـارشـبام

اسم قشنگت رو لبام

دائـم تـو فـكـرتـم گلم

ماه شبامی خوشگلم

خـوشـبوتـر از یاسمنی

همرنگ احساس منی

سبدسبدستاره پیشكشه برق چشمات

گلبرگا هم ندارن لطافت روی لبهات

واسه پابوست دیگه برگی نمونده رودرخت

بـس كه خوبی گلدون از خجالتت شكست

گرمی دستای تورو تابستونم نداره

تـاوقتی تو كنارمی زمستونم بهاره

به قشنگی تموم قصه های عاشقانمی تو

زلالـی مـثـل گـریـه هـای صـادقـانـمـی تـو

تو همون سنگ صبوری كه واسه من تكیه گاهه

تـوكـه جـرمی نـداری قـلـبه كـوچـیـكـت بـی گـناهه

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:22 توسط iman| |

 

زندگی می رقصد

مثل یک قطره ی آب
بر بلور تن مهتابی شب 


زندگی می پیچد

حول یک محور مغناطیسی

در فرو رانشی از عمق ازل تا به ابد

من که پیچک شده ام،

حول قد قامت سرسبز خدا می پیچم

سبدی می گیرم

و دعا می چینم

خوشه ای می افتد

حبه ای از جلوی چشم شما می گذرد

و نمی بینیدش

که از آرامش طوفانی چشمان تری

به زمین می غلطد.

ریشه ام می گندد

کرم بی ریشگی ات بر تن من می لولد

چندشم می گیرد

و به خود می پیچم

غنچه ام می خشکد

و زمستان تنت دور دلم می پیچد.

کاش فردای خدا

کسی از دختر کبریت فروش

قصه ی پیچک تنهای مرا می پرسید! 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:22 توسط iman| |

 

یادته اون روز برفی
وسط فصل زمستون

تو پریدی پشت شیشه
من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی
آدمک برفی بسازم

واسه ساختنش رو برفا
هر چی که دارم ببازم

گوله گوله برف سردو
روی همدیگه می چیدم

شادو خندون بودم
انگار که به ارزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم

واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبندو کشیدم

روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادمه با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه

دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه

عاشقونه فکر میکردم
نمی گفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون

شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه ی اون روز
واسه من مثل یه خواب شد

از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی می شد که دوباره
روبه روت یه جا بشینم

یا که رد پاتو رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه

عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم

بعد تو تا آخر عمر
آدمک برفی نسازم

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:19 توسط iman| |

 

تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم


چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم

تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی

ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریای ترینی ، آبی وآرام وبی پایان

ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف

ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار

ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم

ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم

تو مثل مرهمی به بال بی جان کبوتر ها

ومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانم

بمان امشب کنار لحظه های بی قراری من

ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم

شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم

هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم

تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد

ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم

تو مثل لحظه ی هستی که باران تازه می گیرد

ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم

تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت

وبعد ازتو منم با غصه های قلب می سوزانم

تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد

ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم

شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده

وشاید یک مد کمرنگ ازشعری که می خوانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد

که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم

غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست

ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم

به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست

قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم

بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد 


دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم....

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:41 توسط iman| |

 

 -اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم

 

-اجازه بده گاهی زمانی از آن تو باشم  

 

-و اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن تو باشم  

 

-بگذار هروقت که تو می گویی در کنار تو باشم  

 

-اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم  

 

-اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم  

 

-واگر نمی توانم عشق راستین تو باشم  

 

-بگذار باعث سر گرمی تو باشم  

 

-اما مرا اینگونه ترک مکن 

            

      بگذاردر زندگی تو دست کم چیزی باشم...

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:41 توسط iman| |

 

 

بجای اسم تو

سه نقطه میگذارم...

جای احساسم به تو

سه نقطه میگذارم...

بجای تمام دلتنگی هایم

سه نقطه میگذارم


نگاه میکنم و میبینم

زندگی ام پر شده از

نقطه ها


پر شده از تو

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:56 توسط iman| |

 

 

نمی دانم چرا رفتی،

نمی دانم چراشاید خطا کردم ،

وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،

نمی دانم کجا  تاکی  برای چه

ولی رفتی

وبعداز رفتنت باران چه معصومانه میبارید...

وبعداز رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت...

وبعداز رفتنت رسم نوازش درغمی خاکستری گم شد...

وگنجشکی که هرروز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

وبعداز رفتن توآسمان چشمهایم خیس باران بود...

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:5 توسط iman| |

 

 

تا که دیدم چــــشم زیبای ترا آن دیگران از یاد رفت


من شنیدم صوت شیوای ترا صوت اذان از یاد رفت


در عجــب بودم چـــه ســـان ز آتش برون آرم دلــم


حس نمودم دست گیرای ترا حتی جنان از یاد رفـت


بی خـــبر بودم نمی دانســـتمت تنها مرا بگزیده ای


تا که هوش آمد سراپای مراغم بی عنان ازیاد رفت


وای من از غـصــــه ها کین دل چو تن پژمرده کرد


تازه فهـمیدم دلیل غصه را چون باغبان از یاد رفت


من صلـیبی نیسـتم روح خـــدا انفاس قدسی دیده ام


چون شنیدم آه جانکاه ترا روح و روان از یاد رفت


کاش بگذارد اثر این گـفــته ها بر آن دل سنگین تو


خودکه میگویی سخنهای مرااما چه سان ازیاد رفت


باز می گـفــتم به دل آیا گران جـانی ندارد چاره یی


لیک دیدم روی زیـبــــای ترا جان گران از یاد رفت

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:0 توسط iman| |

 

 

 دل زاری که من دارم

نداند رسم یاری ، بی وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد ، دلازاری که من دارم

وگر دل را به صد خواری ، رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید ،دل ِ زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایۀ سرو بلند او

ببین کوتاهیِ بختِ نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا ، گهی دستی زنم بر سر

به کوی دلفریبان ، این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی

ز بستر میگریزد طفل بیماری که من دارم

زپند همنشین ، درد جگر سوزم فزون تر شد

هلاکم می کند آخر ، پرستاری که من دارم

رهی ، آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف ، خریداری که من دارم

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:40 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

javahermarket