رویای خسته

مشکلاتت رو با مداد بنويس ، پاک کن رو در اختيار خدا بگذار

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی چه ارمغان نجیبی

و چه سرنوشت تلخ و غریبی

که هر بار ستاره های زندگی ات را با دستهای

خود راهی آسمان پر ستاره امید کنی

وخود در تنهایی وسکوت با چشمهایی خیس از غرور

پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و

خموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

وباز هم تو بمانی وتنهایی و دوری

و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری .......! 

در واقع عشق یه حس غریبی است که تا تجربش نکنی نمیتونی درکش کنی 

  

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:54 توسط iman| |

 

چشمان من به دیده او خیره مانده بود 

جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما  

آه.از آن صفای خدایی زبان دل 

اشکی از آن نخستین گواه ما 

ناگاه.عشق مرده سر از سینه برکشید 

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم 

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت 

آهی کشید از حسرت که این منم 

باز.آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب 

باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود 

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت 

من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:49 توسط iman| |

 

 

 شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم

 گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم 
   

 گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی 
 

 نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

 یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود 
 

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه 

 و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت 

 ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

 

 و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

 ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود

 نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

 افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش

 

 اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم 

 بگیرند ریشه اش را و بسوزانند 

 شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد

 چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

 

 بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده 

 و یک دم هم نیاسوده

 که افتاد چشم او ناگه به روی من
 

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و 

 به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم 

 و او هر لحظه سر را رو به بالاها 

 تشکر می کرد پس از چندی

 

 هوا چون کوره آتش زمین می سوخت 

 و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 

 به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟

 

 در این صحرا که آبی نیست 

 به جانم هیچ تابی نیست 

 اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 

 برای دلبرم هرگز دوایی نیست

 

 و از این گل که جایی نیست

 خودش هم تشنه بود اما

 نمی فهمید حالش را چنان می رفت و 

 من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

 دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 

 نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

 و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 

 که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد 

 دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

 

 مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 

 نشست و سینه را با سنگ خارایی 

 ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!

 اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 

 زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 

 و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

 

 نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را 

 به من می داد و بر لب های او فریاد 

 بمان ای گل که تو تاج سرم هستی 

 دوای دلبرم هستی بمان ای گل
 

و  من ماندم نشان عشق و شیدایی 

 و با این رنگ و زیبایی

 و نام من شقایق شد

 گل همیشه عاشق شد

 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:28 توسط iman| |

 

بایددیوونگی هاموببخشی 

نگاه سردچشماموببخشی 

میدونم گاهی حرفام خیلی تلخه 

بگو می تونی حرفامو ببخشی 

بایدگاهی تو چشمام خیره باشی 

ببینی تاچقدغمگین وخستم 

نمی دونم دخیل دلخوشیمو 

به چشمای کدوم ایینه بستم 

یه دنیا خاطره توکوله بارم 

منواززندگی مایوس کرده 

شبای بی چراغ زندگیمو 

پرازتنهایی وکابوس کرده 

تومی تونی منواشتی بدی با 

شبای روشن ستاره بازی 

تومی تونی کنار من بمونی 

تومی تونی منوازنوبسازی 

تومی تونی بایه لبخندشیرین 

بدی های منو اسون ببخشی 

می تونی به کویرخشک قلبم 

توبه اهستگی بارون ببخشی 

بایددیوونگی هامو ببخشی.

 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط iman| |

 

یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم

حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟

چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟

چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟

جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟

دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!

وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟

من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟

ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم

نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم

تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟

میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:48 توسط iman| |

 

 

از همون لحظه اول که تو قلبم پا گذاشتی

قلبمو ازم گرفتی و یه جایی جا گذاشتی

منو کشتی ٬منوکشتی٬ منو قلبمو سوزوندی

رفتی و رو همه حرفات خیلی راحت پا گذاشتی

خودت اما خوب میدونی منو با راز نگاهت

توی این شهر غریب رفتی و تنها گذاشتی

رفتی و ازم گرفتی همه ی دارو ندارم

به جز اندوه و غم و غم دیگه چیزی جا نذاشتی

رفتی و حتی نگفتی یه کلام خدا نگهدار

حتی یه بوس کوچولو روی گونه هام نذاشتی

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:33 توسط iman| |

 

سرنوشت بدیه اول جاتو ازم گرفت
                                                         صبح فردا شد دیدم رد پاتو ازم گرفت


تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم

                                                         مال دیگری شدی و چشاتو ازم گرفت


تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم

                                                        اثرش زیاد بود و خنده هاتو ازم گرفت


تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود

                                                        خدا لعنتش کنه ، اون ، نگاتو ازم گرفت


لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن

                                                        اون حسود ، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت


خیلی وقته سختمه دیگه تنفس بکنم

                                                        یه جور عجیبی انگار هواتو ازم گرفت

خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم
                                                       باورت نمی شه حس دعاتو ازم گرفت


دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده

                                                       لحن فیروزه ای مسعوداتو ازم گرفت


سلامت ، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت

                                                       حرف آخر ، به امون خداتو ازم گرفت


تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو

                                                      اشتباهم بهترین جمله هاتو ازم گرفت


نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم

                                                      تو یه خط خوردگی دنیا ،‌ صداتو ازم گرفت


یه کم از برگشتن قشنگتو وقتی گذشت

                                                      یکی اومد و یه ذره وفاتو ازم گرفت


هفتم اردی بهشت نزدیکای تولدت

                                                     جمعه که قد تموم زندگیم دلم گرفت

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:14 توسط iman| |

چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند       خنده پنجره زیباست اگربگذارند 

 

من ز اظهار  نظرهای  دلم   فهمیدم           عشق صاحب فتواست اگربگذارند 

 

سندعقل مشاعی است همه می دانند      عشق اما فقط از ماست اگربگذارند 

 

دل دریایی من این همه بیهوده مگرد        خانه دوست همین جاست اگربگذارند 

 

روستازاده ام سبزتر از برگ  درخت         دل من وسعت صحراست اگربگذارند 

 

غضب   آلوده   نگاهم     نکنید               دل من پیش شماهاست اگربگذارند 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:12 توسط iman| |

 

 

باز دیشب ماه دلتنگ تو بود 

ماه و حتی راه دلتنگ تو بود  

 

باز دیشب این دل ویرانه از 

 دردو رنج و آه دلتنگ تو بود  

  

باز دیشب بال پروازم شکست  

گرد غم بر قاب چشمانم نشست  

 

خواستم تا اینکه بگریزم ولی  

پای دل را درد هجران تو بست

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط iman| |

 

من حسودی میکنم

به تموم چشمایی که یه روزی تو رو میببینن

از تو باغچه نگاهت گلای نرگس میچینن

به همون تکه زمینی که قدمهاتو میذاری

به تموم دستهایی که دستتو یه روز میگیرن

به گلای نرگسی که عطر و بوی تو رو دارن

به بال فرشته هایی که زیر پاهات میذارن

به همون لحظه نابی که بالاخره میآیی

نازنینم نازنینم تو کدوم جمعه میآیی

 

نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت 15:56 توسط iman| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

javahermarket